زهي! زلف و رخت قدري و عيدي

شاعر : اوحدي مراغه اي

قمر حسن ترا کمتر معيديزهي! زلف و رخت قدري و عيدي
بر آن طوبي ندارد کس مزيديهمه خوبان عالم را بديدم
که باشد آستانت را مريديمراد چرخ ازرق جامه آنست
به کوي شاهدي گور شهيديبرآن درگه بميرم، بس عجب نيست
ز کنجي بر نيايد من يزيديبه گنجي مي‌خرم وصل ترا، گر
دو دست خويش چون حبل الوريديشبي در گردنت گويي بديدم
که بعد از وعده نپسندم وعيديبه مستوري ز مستان رخ مگردان
که همچون اوحدي بايد وحيديهر آحادي چه داند سر عشقت؟
ز دل پرداز او بر خوان نشيدياگر غافل نشد جان تو از عشق